سخنان نغز و شیرین
ادیبى ، از وزیرى شترى خواست . و او برایش فرستاد. اما، شترى ضعیف و نحیف . و ادیب به او
نوشت : شتر را دیدم که در روزگاران دور به دنیا آمده است ، و گویا از پرورش یافتگان
قوم عاد است . روزگاران
را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هایى است که در کشتى نوح گذاشته شد تا به وسیله آن ، نسل
شتر باقى بماند.
شتریست زار و زبون و خشک و لاغر که خردمند، از طول عمر او به
شگفتى مى ماند و حرکت از وى شرمنده است . زیرا، استخوانى چند است که در میان پوست
و پشمى در آمده است که اگر آن را پیش درنده اى اندازند، از خوردنش خوددارى کند و
اگر نزد گرگ اندازند، از دریدنش اکراه دارد ...
روزگاریست که از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روى برتافته . علف
را به
خواب مى بیند و جو را در عالم خیال مى شناسد.
اینک ! به حیرتم که آیا آن را نگاهش دارم ؟ که رنج روزگار کشد،
یا بکشمش که کمک خرجم باشد. باز، مایلم که بماند، زیرا، علاقه بسیارى به ثمر و
ذخیره آینده دارم . اما، نه سببى براى کشتنش دارم و نه فایده اى در نگه داشتنش . زیرا،
ماده نیست ، تا بزاید و جوان هم نیست که تولید مثل کند. و نه سالم است که چرا کند و
باقى بماند.
باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بکشم و براى زن و فرزندم خوراک
تهیه کنم . قورمه کنم . اما همین که آتش افروختم و کارد تیز شد و قصاب آستین بالا
زد، شتر گفت : اگر مرا پر گوشت پنداشته اى ، دوباره خوب نگاه کن !
و گفت : در کشتن من چه فایده ؟ جز نفسى ضعیف از من باقى نمانده است . و جز چشمانى که مردمکش به
یک جا ثابت است . من گوشتى ندارم که در خور خوردن باشد. چون ، روزگار گوشتم را
خورده است و پوستى ندارم که شایسته دباغى باشد. زیرا، گذشت روزگاران ، پوستم را دریده
است و پشمى در خور رشتن ندارم . زیرا حوادث ، کرکم را کنده است . اگر مرا براى سوختن
بخواهى ، جز کف پشکلى باقى نمى ماند و حرارت آتشم به پخته کردن گوشتم وفا نمى کند.
دیدم ، راست مى گوید و در مشورت ، هیچ نکته اى را فرونگذاشته است و ندانستم که کدام
یک از کارهایش بیشتر مورد شگفتى منست ؟ رفتارى که روزگار با او کرده ، یا صبر او بر
بلا و سختى ؟ یا قدرتى که تو در نگهدارى او به خرج داده اى و او را بدین حال
باقى گذاشته اى و یا ارزشى که براى دوستت قائل شده و به او چنین هدیه بى ارزشى داده اى
. بویژه که گویى آن شتر، سر از گور برداشته و یا شترى است که به هنگام نفخ صور،
دوباره زنده شده است از کتاب کشکول .
با "فراق کربلا سوزانده جانم را" به روزیم...
چند خط دلنوشته و یه شعر کوتاهه
منتظر حضور شما و نظرات زیباتون در مورد این مطلب هستم...
التماس دعای فراوان
یا علی مدد